رییس کلانتری منطقه خاوران که مامورانش در حال نظم دادن به مردم تماشا چی
بودند و منو هم به خوبی می شناختند رفیق فابریک من بود و با من خیلی ندار
بود این توضیح را باید میدادم چونکه بعدا این مسله باید عنوان می شد کبوترها در
بالا اسمان داشتند می پریدند که از بانکی که من در ان حساب جاری داشتم برای
یک موضوع مهمی ریسش به من زنگ زد و گفت فوری بروم بانک و من هر کاری
کردم فردا بروم قبول نکرد خلاصه من راه افتادم که بروم اینرا هم بگویم دران زمان
من یک ماشینی داشتم که خیلی توی چشم بود برای این دلیل اینرا گفتم که
به خاطر ماشین که توی چشم بود خیلی ها هم که من را نمی شناختند از
طریق ماشین من را شناختند و می گفتند یکی از حریف های محمود اقا اینه
با حرکت کردن ماشین خیلی ها دیدند که من رفتم رفت و برگشت من در حدود
یک ساعت طول کشید وقتی که من امدم هنوز کبوتری ننشسته بود من با چند
نفر از دوستان نبش خیابان هاشم اباد ایستاده بودیم که اقای امیر حصاص =امیر زاغی=
من را صدا کرد من بطرف او رفتم و صحبت کنان رفتیم انطرف خیابان و سر
یک موضوع ای داشتیم جر و بحث می کردیم و نزدیک بود کار به زد و خورد فیزیکی
برسد که دوستان سر رسیدند و هر کدام ما را به طرفی بردند که بعد ها با امیر خان
دوست شده در همین زمان من دیدم جلوی فرهنگ سرا ولوله ای افتاده و هر کس
بطرفی فرار می کند قضیه را پیگیری کرده دیدم مامورها ریختند و دارند تماشا چی ها
را می گیرندو یک عده مامور هم رفتند داخل گاراز خدا بیامرز محمود اقا و داود و
چند نفر دیگه را دستگیر کرده و اقا رضا حبیب و حاج علی اقای صبا با چند نفر دیگر
که در روی بام بودند از خانه همسایه فرار کرده خلاصه اوضاع قمر در عقربی شده
بود و اما کبوتر ها از بالا امده برای نشستن و کسی هم روی بام نبوده من هم
با چند نفر از دوستان سوار ماشین شده و امدم منزل فردای ان روز هم یک روز
تعطیل بود خدا بیامرز محمود اقا و داود و دو نفر دیگر که یکیشان اقای هوشنگ
سپاهی و دیگری دوست محمود اقا بود که من نمی شناختم را در بازداشتگاه
کلانتری نگه داشته بودند من رفتم کلانتری پیش ریس و گفتم جریان چیه چرا
اینجوری شد که برام توضیح داد که از بالا دستور امده و خود ما هم خبر نداشته
بطور ضربتی این اتفاق افتاده من قبل از اینکه وارد کلانتری بشوم دیدم اقا رضا
حبیب اقای داود زاغی و اقای علی الماسی جلوی کلانتری ایستاده اند بعد از
سلام و احوال پرسی قدری راجب این اتفاق صحبت کرده بعد من وارد کلانتری
شده و بعد از اینکه ریس توضیح داد جریان را برام سفارش محمود اقا اینا را کرده
و گفتم بگو بیارنشان تا من انها را ببینم پاسبانی را صدا کرده و به اتفاق رفتیم
جلوی بازداشتگاه درو باز کردند اولین کسی که خارج شد خدا بیامرز محمود اقا
بود تا چشمش بمن افتاد با ناراحتی گفت کار خودت را کردی من نگاهی به او
کرده گفتم کدام کار گفت همه دیدن که ساعت ده سوار ماشین شدی و رفتی
پیش دوستت ریس کلانتری و انها هم ریختن همه را گرفتند من خندیدم گفتم
تو که خوب منو می شناسی من از این نامردی ها بلد نیستم و ان خدا بیامرز
پاشو تو یک کفش کرده که کار خودت است منهم دیگه از کوره در رفتم و برای
اولین بار تو روی خدا بیامرز ایستاده بعد از اینکه صدای ما قدری بلند شد مامورها
انها را کردند توی بازداشتگاه و من را بردند پیش ریس